آزادترین رسانه زیر توئیت آزاردهندهترین رییسجمهور مینویسد گمراهکننده. فاتحهی آزادی را با وَ الَضالین میخوانند. اما ما یتیمان آزادی چه قدر ذوق میکنیم از تماشای آزادی، از پشت شیشهها، از پشت صندوقها، از پشت درب ورزشگاها، از پشت عینک نسلهای هفت پشت بعدمان. آنها را نه تمدنی دو هزار و پانصد ساله برای افتادن از دماغ فیل است و نه هجرتی هزار و چهار صد ساله برای افتادن وسط بهشت، اما آن قدر قدرت را از شاهان و خدایان گرفتهاند که رییسجمهوری بر مسند قدرت ادعای تقلب میکند نه نامزدی هم سنگ رعیت. تو گویی قرار است مو را از ماست بیرون بکشند که این همه اعلام نتایج طول میکشد. اما در ایل ما که ماستها را همه کیسه کردهاند یک ایالت و سیزده آرای الکترال بیشتر وجود ندارد، این شورای نگهبان و رییس رییس شورای نگهبان هستند که عصر نشده نتیجه را به ولیعصر تبریک میگویند. این جا حتی سر هم نمیتواند به قانون جنگل احترام گذارد. برای همین است که با تمام تجسم و مجسمهای که از آزادی وجود دارد کعبهی سیاه مردم، کاخ سفید میشود. دیگر کسی کار ندارد پایین کشیدنِ رییسجمهورِ نژادپرستِ ضد زنِ دانش ستیزِ جنگجو با طبیعت به دست خود مردم، شاید همان داروی ضد استفراغ برای مردمی باشد که در حال بالا آوردن سرمایهداری بودند. همان سرمایهای که خود را آزاد از هر گونه ارتجاع سرخ و سیاه میداند اما کارنامهاش پر از استعمار سرخ و سیاه هست. جانِ پدر کجاستی؟ که پدرت را نه چاه نفت در عربستان بود و نه برجهای دوقلو در ایالات متحده. نترس دلبرکم. شاید دوباره آن پرچم سیاه و ریشهای بلند، به دنبال ریشتراش در کوی دانشگاه آمدهاند. از تو به کدام معاون رییسجمهور امریکا شکایت برم؟ که کودتا و شانزده آذر همه از رییسجمهور امریکا و معاونش یاد کردهاند. از کدام کارخانهی اسلحهسازی شکایت برم؟ که حقوق کارگرانش عقب نیفتد. از کدام قرائتِ اسلام شکایت برم که به جرم نمایش کاریکاتور، خونی دوباره ریخته نشود؟ جانِ پدر، ما در این خاورمیانه سالهاست که در هوای آزادی زنگ زدهایم و با این همه خونخواهیِ شمشیرها و جهانخواریِ سرمایهدارها، کسی جانِ پدر گفتنمان، باورش نمیشود. آهنین فرزندم، تو را هوای کدام پیروزیِ خون بر شمشیر، سیلی زده است؟ که زنگ را من زدهام و تو سرخ گشتهای.
این سویِ آب، حقوقِ آب باریکهی بازنشستگان را نمیدهند. آن سوی آب، از برای آن که حقوق بگیرند و بازنشسته نشوند، تلاش میکنند گیج نزنند، نامِ آب، نامِ خلیج را نبرند. بیچاره مردمانی هستیم که از صدای آقا به آقای صدا پناه میبریم. یکی جرات نمیکند نام روس را ببرد و یکی نام فارس را. زندگی بالا و پایین دارد و عدهای عادت، به پایین آمدن ندارند، تا زمانی که مردمی دریازده، ایشان را بالا آورند. اما زهی خیالِ باطل، خشکسالی هست، دروغ هست، آگاهی را سنِ پایین هست، خشکمان زده در پایین سن.
#خلیج_همیشه_فارس #ابی
درست همان زمانی که در تهران، کارتنخوابها، به خانهی خدا راه نداشتند و در آتش ِ سرما میسوختند، در مسکو، کاخِ نمرود برای ابراهیم، گلستان شده بود و خدایش را عبادت میکرد. میبینی کفر و ایمان چه به هم نزدیکند؟ راستی که از نزدیکی کفر و ایمان، چه گلستانهایی، چه عهدنامههای گلستانی، زاده نمیشوند. اصلا مهم نیست در بیداری بندهی کدام خدا باشی، مهم آن هست که روی کدام زمین خدا، خوابیده باشی؟ پیادهروی خیس یا کشور نفتخیز؟
راستی چه قدر دلسردکننده، چه قدر سرگرمکننده بود، وقتی بهشتِ زیر پای مادرانِ کارتنخواب، یک کارتن بود، یک کارتنِ صامت.
وقتی همه کلاه خویش را سفت چسبیده بودند که باد نبرد، او سر آورده بود.
آن گاه که آخر تابستان، حتی زمان هم عقب میکشید هیچ کس نمیدانست چرا فیلِ او یاد خاوران افتاده و عقب نمیکشد؟ قرار بود او را به جرمِ چشم سفیدی، به خاکِ سیاه بنشانند.
خشونتی عریان دیده بود و عورتی مخالفِ حجاب اجباری. آه مظلوم فراوان شنیده بود و صدایِ سکوت شیعیانِ تقیهی استیجاری. نه شنیدن و نه دیدن، افعالی حرام نبودند، مشروط بر این که او، به جای چشمانش، جای خویش را خیس میکرد. برای آن که کله پا نشود، جای سر و ته، به اشتباه، عوض نشود، باید زیپ شلوارش را به جای زیپ دهانش باز میکرد. شکر نعمتِ زبان، دم فرو بستن بود، گیرم که بیشرم، اهل بیرون، و سر کار رفتن بود. در بهترین حالت، شرمنده و پیشهاش بوسیدن یک آلت بود: دست، پا، میان دو پا. اصلا مگر خدا بشرِ دو پا را چگونه آفرید؟ جز از میان دو پا؟ اما او قدر نعمت حیات نمیدانست، نه توی باغ بود و نه مرغِ باغ ملکوت.
گفت شهادت میدهم. گفتند شهادت هنر مردان خداست نه حرامزادگان، نه آنان که به حرام افتادهاند، چشم، گوش و زبان. همه در آن دنیا، علیه تو شهادت خواهند داد که قدرشان ندانستی و تقوای الهی پیشه نکردی. مگر خدا نگفت برترین شما، باتقواترین شما، ترسوترین شماست؟ چرا خودت را به خواب نزدی؟ آن گاه که هیچ چراغی روشن نبود. چرا جرمت را سنگین کردی؟ آن گاه که تمام گوشها سنگین بود. چرا زبانت را در کاسهی خونِ دل زدی؟ آن گاه که تمام چربزبانها مشغول وضو با خونهای در شیشهی مردم، بودند. پیش از شهادتت، شهادتینت را بگو. کاوهی آهنگر هم که باشی تو را مذاب، آب، خواهیم کرد. آب میشی و میری توی زمین. خاک میشی و میری توی زمین.
حالا او خاک شده است و صدای صدا، خاموش. قومی از هوا به کربلا رفتهاند، و این جا روی زمین، صدای هل من ناصر ینصرنیِ ناصری پا در هوا مانده است.
#شاهین_ناصری