وقتی همه کلاه خویش را سفت چسبیده بودند که باد نبرد، او سر آورده بود.
آن گاه که آخر تابستان، حتی زمان هم عقب میکشید هیچ کس نمیدانست چرا فیلِ او یاد خاوران افتاده و عقب نمیکشد؟ قرار بود او را به جرمِ چشم سفیدی، به خاکِ سیاه بنشانند.
خشونتی عریان دیده بود و عورتی مخالفِ حجاب اجباری. آه مظلوم فراوان شنیده بود و صدایِ سکوت شیعیانِ تقیهی استیجاری. نه شنیدن و نه دیدن، افعالی حرام نبودند، مشروط بر این که او، به جای چشمانش، جای خویش را خیس میکرد. برای آن که کله پا نشود، جای سر و ته، به اشتباه، عوض نشود، باید زیپ شلوارش را به جای زیپ دهانش باز میکرد. شکر نعمتِ زبان، دم فرو بستن بود، گیرم که بیشرم، اهل بیرون، و سر کار رفتن بود. در بهترین حالت، شرمنده و پیشهاش بوسیدن یک آلت بود: دست، پا، میان دو پا. اصلا مگر خدا بشرِ دو پا را چگونه آفرید؟ جز از میان دو پا؟ اما او قدر نعمت حیات نمیدانست، نه توی باغ بود و نه مرغِ باغ ملکوت.
گفت شهادت میدهم. گفتند شهادت هنر مردان خداست نه حرامزادگان، نه آنان که به حرام افتادهاند، چشم، گوش و زبان. همه در آن دنیا، علیه تو شهادت خواهند داد که قدرشان ندانستی و تقوای الهی پیشه نکردی. مگر خدا نگفت برترین شما، باتقواترین شما، ترسوترین شماست؟ چرا خودت را به خواب نزدی؟ آن گاه که هیچ چراغی روشن نبود. چرا جرمت را سنگین کردی؟ آن گاه که تمام گوشها سنگین بود. چرا زبانت را در کاسهی خونِ دل زدی؟ آن گاه که تمام چربزبانها مشغول وضو با خونهای در شیشهی مردم، بودند. پیش از شهادتت، شهادتینت را بگو. کاوهی آهنگر هم که باشی تو را مذاب، آب، خواهیم کرد. آب میشی و میری توی زمین. خاک میشی و میری توی زمین.
حالا او خاک شده است و صدای صدا، خاموش. قومی از هوا به کربلا رفتهاند، و این جا روی زمین، صدای هل من ناصر ینصرنیِ ناصری پا در هوا مانده است.
#شاهین_ناصری